
از ميــان مـــؤمنــان مــــردانـــی هستنــــد كـــه بــه آنـچـــه بــا خـــدا عـهـــد بسـتـنــد صــادقــانــه وفـــا كــردنــد بــرخــى ازآنــان بــه شهـــادت رسيــدنــد و بــرخــى از آنهـــا در انـتـظــارنــد و هـــرگــــز تغييــری در عهـــد و پيمـــان خــود نــداده انـد. سوره احزاب آیه 23 یادم باشد... خواندن این خاطره ها شاید جرقه ای باشد برای بهتر زندگی کردن. رفتار و زندگی شهدای ما، جاذبه های زیادی داشت؛ اما... اما بهترین جای زندگی شان شهادتشان بود. شهیدآوینی: حواسمان هست یانه؟؟ اگر"شهید"نشویم باید"بمیریم" راه سومی وجودندارد. پس برای یکدیگردعاکنیدتادر زمره شهیدان وگمنامان درآئیم... این وبلاگ که درباره ی جانبازان قطع نخاع مشهدی میباشد که از سایتهای خبری مختلف گرفته شده است و پیشکشی است به این بزرگواران که بنده در سهم خود در برابر حقی که این بزرگواران بر گردن ما دارند. خدایا ما راهم کربلایی کن... التماس دعای باران یاعلی38
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان فرشته های زمینی و آدرس mardaneasmani38.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
اینجا مشهد است...مرکز توانبخشی جانبازان امام خمینی(ره)... پارک ملت
بی شک باید با وضو وارد شد... اینجا قسمتی از بهشت است... بهشتی که ساکنانش با فداکاری و ایثار خود زودتر از موعد درآن جای گرفته اند.
وارد می شوم و هماهنگی های لازم را برای صحبت با چند تن از عزیزان جانباز انجام می دهم. به سالن بزرگی هدایت می شوم که دور تا دورش را تخت هایی پرکرده است. چشم می گردانم و در آخر سالن جانباز عزیزی را می بینم که روی صندلی چرخدار خود نشسته است. به سراغ ایشان می روم.
خودتان را معرفی کنید و بفرمایید درکدام قسمت از کشور به دفاع از کشورمان مشغول بودید و چگونه مجروح شدید؟
قاسم علیزاده هستم. جانباز نخاعی 70% . کردستان بودم. تیپ ویژه شهدا. خدا رحمت کند شهدای بزرگی مثل شهید بروجردی،شهید قمی،شهید محمود کاوه، شهید برونسی که جا دارد ازآنها یاد کنم که فرماندهان تیپ بودند.
درخیلی ازبخشهای کردستان حضور داشتم. مثل نقده، بوکان . آزادسازی بوکان و سد بوکان و مریوان و قله های حاج عمران که اینها از پیرانشهر به سردشت مهاباد جنگل آلواتان بود که جای مهمی بود و برای ایران نقش مهمی داشت. جنگیدن درجنگل خیلی سخت بود. اما ما با چند عملیات پشت سرهم آن منطقه را پاکسازی و آزاد کردیم.
اواخر سال 1361 براثر دو گلوله از ناحیه چپ ، دو سه سانت زیرکلیه ی چپم خورد. هم نخاعم را آسیب زد هم کلیه راستم را پاره کرد. تا برگشتم یک گلوله دیگر زیرسینه راستم خورد. هدف من این بود که تا زمانی که زنده هستم و جنگ هست در عملیات ها باشم ولی خداوند اینطور خواست و قسمتم این بود که بعد از 8-7 ماه که از اعزامم به جبهه گذشت مجروح شدم.
چه خاطره ای از جبهه دارید؟
همه ی آن روزها خاطره است. یک بار دشمن امد روی بیسیم ما. کد بیسیم را پیدا کرده بودند. هی میگفتند از قمی به گنجی. از قمی به گنجی. من بیسیم را برداشتم دیدم یک کرد است. صدا زدم فرمانده آمد و شروع کردند به صحبت کردن وخط و نشان کشیدن. شب ما عملیات انجام دادیم. قله های تنگ آباد بود. یک قله ی خیلی بلندی که نوک قله را بجز توپ106 یا تیربار و سلاح سبک نمی شد زد. از راه دور هم نمی شد زد. هرچه می زدیم یا پایین تر ازقله می خورد یا بالاتر. معروف بود به قله هنگ آباد و دره ی هنگ آباد. تا اینکه شب شد و ما کم کم از قله رفتیم بالا.دیدیم دشمن همه ی سنگرها را ترک کرده ورفته است. ما هم اطراف را بازرسی کردیم و بدون جا به جا کردن حتی یک سنگ آنجا ماندیم. ناگهان دیدیم یک نفر دارد می آید و خودش را به شکل چوپان درآورده. فرماندهان اصلی با ما نبودند.فقط یک فرمانده گروه بود. ما هم یک بیسیم داشتیم و یک تیربار. بچه ها هم همه ژ3 داشتند. آنها داشتند یکی پس ازدیگری می آمدند. همه شان هم آرپی جی به دوش. ماهم یک نامه نوشتیم که آمدیم نبودید و سنگر را تخلیه کردیم. رفتیم وفردای آن روز با سلاح های سنگین به آنها حمله کردیم و پیروز شدیم.
خاطره ای از شهید کاوه
یک شب که داشتیم برای عملیات می رفتیم به سمت قله های هنگ آباد ازماشین هایی که با گل استتار کرده بودیم پیاده شدیم دیدیم بچه ها یک جا جمع شده اند و شلوغ است. رفتیم ببینیم چه خبراست که دیدیم خدا رحمت کند شهید بروجردی و کاوه ایستاده اند و بچه ها دارند از زیر قرآن رد می شوند. وقتی ایشان را دیدم سلام کردم و خسته نباشید گفتم. وقتی مقداری از راه را رفتیم. من تیر بار دستم بود. یک جوی آب که شاید یک مترو نیم عرضش و یک متر هم عمق داشت. بچه ها آهسته از روی آن می پریدند. من هم آمدم بپرم که افتادم درآب. بچه ها مرا بالا کشیدند. بعد از من هم بچه ها هی می افتادند درآن جوی. گوشه ای رفتم .داشتم پوتینم را که پاره شده بود درمی آوردم که شهید کاوه به کنارم آمدند. ساعتم از زیر بادگیر آمده بود بیرون. تذکر داد که درشب این علامت می دهد. گفتم عذر می خواهم برادر کاوه.گفت چرا خیس شده ای؟ گفتم در جوی اب افتادم. بعد به اتفاق ایشان حرکت کردم به سمت جلو. چشمم به کوه هایی بود که قرار بود درآنجا عملیات کنیم.به شوخی به ایشان گفتم انگار کوه ها دارند با دشمن همکاری می کنند که هرچه م یرویم به آنها نمی رسیم. شهید کاوه گفتند: کوه در شب نزدیک دیده میشود وحس می کنی هرچه که می روی به آن نمی رسی. و دستی به شانه ام زد و گفت اگر من 300 نفر مثل شما و امثال شما نیرو می داشتم بهتر از3000 نفر سیاهی لشگر بود. ایشان مردی دلیرو بزرگ بودند. اما درتبلیغات فرهنگی کشور ازایشان کمتر یاد می شود.
بزرگترین آرزوی شما چیست؟
فرج آقا امام زمان(عج). شفای بیماران اسلام و خداوند همه ما را عاقبت بخیر کند انشاالله...
نظرات شما عزیزان: